وبلاگ فرهنگی ،اجتماعی ثمر ابهر

خانوادگی ،اجتماعی،ثمرابهر،وبلاگ

درباره من
«عضو مركز توسعه وبلاگ نويسي ديني خراسان جنوبي با كد عضويت 50051»
به نام خدا
کار را با نام خدایی آغاز می کنم که آرامش دهنده دل هاست خدایی که عشق را آفریدوبه انسان یاد داد که دوست بدارد وامیدوارم در راهی که آغاز نموده ام آنچه از دلم بر می آید بر دل های مشتاق به محبت مردم عزیزمان بنشیند زیرا که من هم به محبت تمام مردم نیاز مندم وبرای جلب آن از هیچ کوششی دریغ نمی ورزم
و امادر باره وبلاگ  ثمر ابهر
پیدایش فضای مجازی و کاهش رسانه های سنتی در شهرستان ابهر و بر خورد سلیقه ای اربابان آنها به اجباربرای ایجاد ارتباط با مردم خوب ابهر استفاده از فضای مجازی را انتخاب نمودم که آرزو دارم در بهره گیری از این امکان مناسب اولا به هوای نفسم اجازه جولان ندهم ثانیا تنها برای ارتقاء سطح فرهنگ منطقه فعالیت نمایم و در نهایت اینکه چیزی را بنویسم که مرضای خداوند متعال و صاحبان حق باشد در این راه چون خود را کم توان و نیازمند کمک می دانم از عموم دوستاران فعالیت های فرهنگی در خواست می کنم که مرا در بجا اوردن رسالتی که بر دوش خود احساس می نمایم یاری دهند.

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن
                         "شیخ بهایی"
نويسنده :حسن اسدی
تاريخ: پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ ساعت: ۹:۵۳ ق.ظ

آن زمان که جوانی تازه به دوران رسیده شده بودم ومی توانستم بدون در کنارداشتن مادر یا پدرم فاصله بین ابهر و شناط را به تنهایی گز نمایم وبه خانه دایی هایم و یا برای شرکت در تمرینات تیم فوتبال کیان ابهر به امجدیه بروم مرد میانه سال تا حدودی شیک پوشی را می دیدم که با کتاب و یا کیفی به بغل فاصله میان پل ساسکین تا جاده ترانزیت را پیاده می پیمود تا خودرا به قهوه خانه های موجود در کنارجاده ترانزیت برساند وبار ها برایم سئوال شده بود که این فرد کیست و چرا اینگونه مصمم این فاصله را در زیر آفتاب گرم تابستان و یا در روز های سرد پاییز که زمان رفتن من به تمرینات فوتبال و یا خانه اقوام در ابهر بود به سوی جاده ترانزیت ویا قهوه خانه های موجود درآن طی می نماید تا اینکه یک روز که با مادرم به اصطلاح مسافر ابهربودیم آن مرد را دیدم و از مادرم در خصوص او پرسیدم ومادرم با همان زبان مادرانه گفت که اسم او غلامعلی و فامیلش خاکساراست و چون هم محله خانواده مادریم بود شرحی مبسوط از او وخانواده اش را برای من آغاز نمودو در نهایت گفت که او شاعراست و شعر های خوبی می گوید شعرهایی که بیشتر آنها را مردم ابهر از حفظ می باشند و در مراسم های مختلف بر زبان می آورند و حتی خودمادرم ابیاتی از آنها را که بدلیل تفاوت در قافیه ووزن نشان می داد که از مجموعه شعر های مختلفی می باشد تا رسیدن به مقصد برای من و برادرانم نجوا نمودکه متاسفانه گذر ایامی طولانی وسپری شدن حوادثی تلخ وشیرین یاد ونام آن شعرها را ازذهنم پاک نموده ویا در زیر یادگرفته های بعدی مدفون ساخته اما همین اندازه برایم باقی مانده که بگویم مادرم با اندک سوادی که داشت حداقل می توانم بگویم که حدود بیست بیت از شعرهای مختلف خاکساررا ازحفظ داشت .

از آن روز به بعد زمانی که از کنارایشان می گذشتم دو احساس متفاوت نسبت به آن مرد یافته بودم که اولین آن این بود که چرا او تنها و بی کس می نمایاند و یا اساسا چرا دوست نداردکه دراین رفتن ها و آمدن ها دوستی را همراه خودداشته باشد هرچندکه از نوع نگاه و تا حدودی رفتاری که ازخودبه نمایش می گذاشت این تصور در من بوجود می آمد که آدم مغرور و بد عنقی می باشد وحس دیگرم هم این بود که عجب آدم بزرگی می باشد که با شرایط ابهر آن روزگار توانسته خودرا به جایگاه ومنزلت شاعری برساند که مادر من بتواند بخش هایی ازشعرهای او را ازحفظ داشته باشد زیرا که عمومی نمودن یک کارفرهنگی در جامعه ای که اساسا با چنین فعالیت هایی آشنایی ندارد ویا با عنایت به مشغله های مادی فراوان برای چنین فعالیت هایی ارزش قایل نیست ،امکانات اطلاع رسانیش محدود است و یا فردرا به پولش می شناسند ومی کوشند از کسی الگو بردارند که به اصطلاح سرش به تنش بیارزد و یا دستش تو جیبش برود شنیدن وحفظ نمودن شعرهای یک شاعر آنهم از لایه های زیرین جامعه چندان منطقی به نظر نمی رسد.

یکی دو سالی را با دوستی که بدون سلامی و علیکی چشم در چشم می شدم سپری ساختم تا اینکه روزی از روز ها که من از سمت ابهربه سوی شناط می آمدم ایشان را یکی دو قدم جلو ترازخودم یافتم واین همراهی و هم سویی درمن این انگیزه را ایجادنمودکه به اونزدیک شوم و اگرامکان داشت سر صحبت با او را بازنمایم تا بلکه برای سئوال های مختلفی که دراین مدت برایم ایجادشده بود پاسخی بیابم از این رو خودم را به سایه ایشان کشاندم و هنوز چند قدمی را در پی ایشان برنداشته بودم که تاملی نمود وسری برگرداند و با لحنی بسیارآرام پرسید:

کاری داری؟

و من که از این برداشت سریع و عمیق جا خورده بودم سلامی کردم و گفتم:

کاری به آن صورت ندارم اما اگر اجازه بدهید دو تا سئوال دارم که می خواهم آنها را ازشما بپرسم

ایشان سر را برگرداند وبدون اینکه حرفی بزند براه افتادومن که بدلیل تحویل گرفته نشدن غرور جوانیم جریحه دارشده بود تی پایی به سنگی که در کنار خیابان افتاده بودم زدم و سنگ از کنار ایشان زوزه کشان رد شدوهمین موضوع باعث شد تا ایشان نیم نگاهی به سوی من بچرخانند و با درپیش گرفتن مسیر به حرکت خودادامه دهندومن هم که خواسته درونیم سرکوب شده بود با دمقی خاصی دنبال ایشان راه افتادم .

هنوز چندگامی بر نداشته بود که احساس کردم متوجه حالت روحی من شده ومی خواهد که به نوعی از دل من دربیاورد ازاین رو سرعتش را کم کرد و با علامت دست که ازبغل حکم بر سرعت گرفتن من داشت گفت:

 بیا.

من که کمی جا خورده بودم گام هایم را بلندترگرفتم و به ایشان نزدیک شدم ودوباره سلام دادم  ایشان گفتند:

قبلا گرفتم خوب بگو ببینم که از من چه سئوالی داری نکنه سئوالت فوتبالیه.

من از اینکه ایشان این مقداربه اطراف نظر دارند و افرادی را که از کنارشان رد می شوند زیر نظر می گیرند متعجب شده بودم گفتم:

نه مگه شما منو می شناسید؟.

و ایشان با آوردن نام پدر،پدر بزرگ ویکی از دایی هایم گفت:

می دانم توپسر فلانی،نوه فلان و پسرخواهر فلانی هستی و هفته ای دو یا سه بار برای فوتبال به ابهر می روی.

گفتم:

از کجا این همه در باره من می دانید؟.

 گفت:

 با یکی از همبازی های فوتبالت آشنایی دارم او می گفت که تو دررابطه با من از او سئوال هایی کرده ای وهمچنین می دانم که شاگرددرس خوانی هستی بهت توصیه می کنم که درست را جدی بگیری اما سئوال توچه بود.

 گفتم:

می خواستم بدانم که آیا شعر گفتن نیازبه مطالعه وتحقیق داره و یا کارآسانی می باشد که می توان با هر سطح از سوادبدان پرداخت؟.

 ایشان گفتند:

منظورت چیه؟ من چه بدونم

گفتم:

خوب می گویند که شما شاعر می باشید و چند جلد کتاب هم نوشته اید

او با کمی تانی گفت:

مگرکتاب نوشتن و یا شعرگفتن حکم شاعری به آدم می دهد؟.

ومن که جوابی نداشتم سرم را پایین انداختم وراستش را بخواهید ازاینکه فکر کردم او مرا قابل نمی داند جواب را نوعی توهین به خودم فرض نمودم و دیگرحرفی نزدم او که فهمیده بودمن از لحن و نوع جواب تا حدودی ناراحت شده ام گفت:

آقا جان چندساله فوتبال بازی می کنی؟

گفتم:

پنج شش سالی می شود

گفت:

خوب آیا با این مدت ویا سابقه می شودبه توگفت فوتبالیست؟.

گفتم:

نه

اوگفت:

پس به من هم نمی شودگفت شاعر اما بدان که در مدت حدودسی وخرده ای سالی که من نوشتن وشعر گفتن را تمرین کرده ام دانسته ام که چندان کار ساده و بی مایه ای نیست زیرا که شعر تفسیر نوع ارتباط شاعراست با محیط اطرافش و هرچقدر سواد و مطالعه شاعر بیشترباشد مسلم است که شعر هایش نیز ملموسترخواهدبود و به دل مردم خواهدنشست و...

من بدون آنکه دقیقا بدانم منظور ایشان چیست گفتم:

راستی چطور شده که شعرهایتان را مردم از حفظ دارندمثلا مادرم هم ابیاتی از اشعار شما را برای ما می خواند

گفت:

ببین ابهرما مرکز فرهنگیش قهوه خانه است مردم شعر های مرا درقهوه خانه ها می خوانند وآنهایی که در قهوه خانه حاضر می شوند آنها را که جنبه طنز داشته باشد از حفظ نموده و در خانه ودر نزد زن وفرزندخودمی خوانند و ...

من که به اقتضای سن ودوری از تجربه اجتماعی نفهمیده بودم منظورایشان چیست چندقدمی را با ایشان همراهی نمودم و بدون آنکه خداحافظی با او داشته باشم و یا حتی به خاطر گرفتاری ذهنی که برایم ایجادشده بود که اوچه می گوید فرصتی برای خدا حافظی داشته باشم کم کم ازاو عقب ماندم و او رفت و این اولین وآخرین ملاقاتی بود که با ایشان داشتم و بعداز آن هر وقت ایشان را می دیدم به خاطر آنکه نفهمیده بودم که چه می گوید و یا دغدغه ودلگویه اش از چیست راه خودرا کج می کردم و طوری می رفتم ومی آمدم که با ایشان چهره به چهره نشوم وبه جرات بگویم که چون ایشان را نفهمیده و یا دریافت نکرده بودم تا حدودی ایشان را تحمل نمی کردم تا اینکه چندروزپیش دوست بزرگوار،محقق ارزشمندونویسنده توانای شهرمان فرشید خان امینی که هرازچندگاهی برای احوال پرسی و ابرازلطف ومحبت سراغی ازمن می گیرد که ازاین جهت بسیارازایشان و سایر دوستان ممنونم به محل کارم آمد و گفت:

که به مناسبت آیام سالگشت مرگ خاکسار می خواهم مطلبی را به نگارش در آورم واگرامکان دارد شما هم دستی به قلم ببریدو یادی ازاو زنده نمایید که می تواندکار خیری برای فرهنگ ابهر باشد.

ومن که ذهنیت تاریکی ازاین چهره کمتر مطرح فرهنگی (به زعم نگارنده) داشتم با بی میلی قولی دادم و چون خودرا مقیدبه وفای به تعهدمی دانستم فعالیت هایی را آغازنمودم تا اگر ازتحقیق ومطالعه من چیزدندان گیری بدست آمد آن را به رشته تحریر در آورم که درابتدای راه با بدست گرفتن کتاب صبر و چکش ایشان و تورق به دیباچه وپیش گفتارخودنویسنده و درگام بعدمرقومه استاد قلم و شاعر بزرگوار و ارزنده شهرم یعنی استاد سعیدبداغی تازه فهمیدم که چه مقدارنسبت به ایشان نگاه کوتاه وحقیری داشته ام و درتوجه وادای دین نسبت به دردانه ای از گوهرستان ادب منفعلانه عمل نموده ام به نحوی که گوهری را دیده ام وبا او هم عهدی وهم کلامی داشته ام اما به خاطر جهالت و تعصب، چشم بینایی نداشته ام تا قدرش بدانم و بر صدر دیده بگذارم وازاین جهت بودکه برخودوظیفه دانستم تا برای شناساندن این استادواقعی قلم وادب چند مقاله ای را محض ارج نهادن به ایشان تدوین ومنتشر نمایم شاید که ادای دین و عذرتقصیری به جا آورده باشم.

 تا چه اندازه مقبول افتد ودرنظر آید.